کاروان گلها
حاوی بهترین غزلیات شورانگیز از شعرای نامی ایران

سید محمدحسین بهجت تبریزی (شهریار)

در دیـــــاری كه در او نیست كســی یار كســــی

كاش یارب كه نیفتد به كسی كار كسی

هــــــر كس آزار منِ زار پســـــندیــــــد ولــــــــــی

نپـــســـــندیــــد دلِ زار مـن آزارِ كســــی

آخــــــرش محــــنت جانــــكاه به چـــــاه انـــــدازد

هركه چون ماه برافروخت شبِ تارِكسـی

سودش این بس كه به هیچش بفروشند چو من

هر كه باقیمت جان بود خریدار كســـی

اشتياق تو مرا سوخت کجايي، بازآ

آه ، تاکي ز سفر باز نيايي ، بازآ

گرهمان بر سرخونريزي مايي ، بازآ

شده نزديک که هجران تو، مارا بکشد

وقت آنست که لطفي بنمايي، بازآ

کرده‌اي عهد که بازآيي و ما را بکشي

جان من اينهمه بي رحم چرايي، بازآ

رفتي و باز نمي‌آيي و من بي تو به جان

گرچه مستوجب سد گونه جفايي، بازآ

وحشي از جرم همين کز سر آن کو رفتي

شنبه 16 آذر 1392برچسب:اشعار وحشی بافقی ، دیوان وحشی بافقی, :: 20:11 ::  نويسنده : خلیل رنجبر

دل به دلبر گر سپاری دل بری

دل بری کن تا بیابی دلبری

هرکه انسانست از این سان خوانمش

آن چنان انسان بسی به از پری

از سر سر در گذر چون عاشقان

عشقبازی نیست کار سرسری

گر بیاری جام می یابی ز ما

هر چه آری نزد ما آن را بری

جان به جانان ده بسی نامش مبر

حیف باشد نام جائی گر بری

چون خلیل الله همه بتها شکن

تا نباشی بت پرست آذری

نعمت الله را اگر یابی خوشست

زان که دارد معجز پیغمبری 

شاه نعمت الله ولی

جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را

نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را

کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم

به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را

به یاد یار دیرین کاروان گم کرده رامانم

که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را

بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی

چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را

چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی

که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را

سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل

خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را

نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده

به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را

به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان

خدا را بر مگردان این بلای آسمانی را

نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن

که از آب بقا جویند عمر جاودانی را

شهریار

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می‎کند

بلبل شوقم هوای نغمه‎خوانی می‎کند

همتم تا می‎رود ساز غزل گیرد به دست

طاقتم اظهار عجز و ناتوانی می‎کند

بلبلی در سینه می‎نالد هنوزم کاین چمن

با خزان هم آشتی و گل‎فشانی می‎کند

ما به داغ عشقبازی‎ها نشستیم و هنوز

چشم پروین همچنان چشمک‎پرانی می‎کند

نای ما خاموش ولی این زهره‎ی شیطان هنوز

با همان شور و نوا دارد شبانی می‎کند

گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان

با همین نخوت که دارد آسمانی می‎کند

سالها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز

در درونم زنده است و زندگانی می‎کند

با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من

خاطرم با خاطرات خود تبانی می‎کند

بی‌ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی

چون بهاران می‎رسد با من خزانی می‎کند

طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند

آنچه گردون می‎کند با ما نهانی می‎کند

می‌رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان

دفتر دوران ما هم بایگانی می‌کند

شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید

ور نه قاضی در قضا نامهربانی می‎کند

شهریار

گفتم رخ تو بهار خندان منست

گفت آن تو نیز باغ و بستان منست

گفتم لب شکرین تو آن منست

گفت از تو دریغ نیست گر جان منست

.............................

غم دیدم از آن کس که مرا می‌باید

ببریدم ازو تا دل من بگشاید

نا دیدن او مرا همی ‌بگزاید

گرگ آشتیی کنم چه تا پیش آید

شنبه 13 مهر 1392برچسب:رباعی از فرخی سیستانی ، دیوان اشعار, :: 15:37 ::  نويسنده : خلیل رنجبر

بشنو از نی چون حکایت می‌کند
از جداییها شکایت می‌کند
کز نیستان تا مرا ببریده‌اند
در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم
هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
سر من از نالهٔ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتشست این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشقست کاندر نی فتاد
جوشش عشقست کاندر می فتاد
نی حریف هرکه از یاری برید
پرده‌هااش پرده‌های ما درید
همچو نی زهری و تریاقی کی دید
همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید
نی حدیث راه پر خون می‌کند
قصه‌های عشق مجنون می‌کند
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام
بند بگسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر
گر بریزی بحر را در کوزه‌ای
چند گنجد قسمت یک روزه‌ای
کوزهٔ چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر در نشد
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خر موسی صاعقا
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی
هر که او از هم‌زبانی شد جدا
بی زبان شد گرچه دارد صد نوا
چونک گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت
جمله معشوقست و عاشق پرده‌ای
زنده معشوقست و عاشق مرده‌ای
چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بی‌پر وای او
من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نور یارم پیش و پس
عشق خواهد کین سخن بیرون بود
آینه غماز نبود چون بود
آینت دانی چرا غماز نیست
زانک زنگار از رخش ممتاز نیست

هر چه گفتم عیان شود به خدا
پیر ما هم جوان شَود به خدا

 

در میخانه را گشاد یقین
ساقی عاشقان شود به خدا

 

هر چه گفتم همه چنان گردید
هر چه گویم همان شود به خدا

 

از سر ذوق این سخن گفتم
بشنو از من که آن شود به خدا

 

آینه گیش چشک می آرم
نور آن رو عیان شود به خدا

 

باز علم بلیغ می خوانم
این معانی بیان شود به خدا

 

گوش کن گفتهٔ خوش سید
این چنین آن چنان شود به خدا


سه شنبه 10 ارديبهشت 1392برچسب:دیوان اشعار شاه نعمت الله ولی, :: 1:27 ::  نويسنده : خلیل رنجبر

دوش در حـــــــلقه مــا قصــه گـــیسوی تــو بــود

تا دل شب سخـــن از سلسلـــــه مـــــوی تـوبــــود

دل که از ناوک مـــژگان تو در خــــــــون میگشت

باز مشتـــــاق کمانخــــــانه ابــــــــروی تو بـــود

هم عفــــــا لله صبــا کــز تـــو پیامــــی میـــــــداد

ورنه در کس نـــرسیـــــــدم کــه از کـــوی توبود

عالم از شور و شر عشق خبــر هیچ نــــــداشت

فتنه انگیــــز جهــــان غمـــــزه جادوی تو بــــود

من سر گشته هم از اهــــــل سلامت بــــــــــودم

دام را هــــــم شکن طـــره هنــــــــدوی تــو بود

بگشا بنـــــــد قبـــا تا بگشـــــایـــــــد دل مـــــن

که گشـــــادی که مــــــرا بود ز پهلـوی تو بود

بوفـــای تو کــــه بر تــــربت حـــــــافظ بگـــــــــذر

کـــز جهان مــــــی شد و در آرزوی روی تو بود

دست از طلب ندارم تا کام من برآید

یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید

بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر

کز آتش درونم دود از کفن برآید

بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران

بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید

جان بر لبست و حسرت در دل که از لبانش

نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید

از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم

خود کام تنگدستان کی زان دهن برآید

گویند ذکر خیرش در خیل عشقبازان

هر جا که نام حافظ در انجمن برآید

حافظ

جمعه 18 فروردين 1391برچسب:دست از طلب ندارم تا کام من برآید , حافظ, :: 11:22 ::  نويسنده : خلیل رنجبر

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک

شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک

آسمان آبی و ابر سپيد

برگهای سبز بيد

عطر نرگس، رقص باد

نغمه شوق پرستوهای شاد

خلوت گرم کبوترهای مست

نرم نرمک می رسد اينک بهار

خوش به حال روزگار

خوش به حال چشمه ‌ها و دشتها

خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها

خوش به حال غنچه‌های نيمه‌باز

خوش به حال دختر ميخک که می خندد به ناز

خوش به حال جام لبريز از شراب

خوش به حال آفتاب

ای دل من گرچه در اين روزگار

جامه رنگين نمی‌ پوشی به کام

باده رنگين نمی ‌بينی به جام

نقل و سبزه در ميان سفره نيست

جامت از آن می که می ‌بايد تهی است

ای دريغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسيم

ای دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب

ای دريغ از ما اگر کامی نگيريم از بهار

گر نکوبی شيشه غم را به سنگ

هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ

فريدون مشيری

پنج شنبه 3 فروردين 1391برچسب:نرم نرمک می رسد اينک بهار , فريدون مشيری, :: 10:47 ::  نويسنده : خلیل رنجبر

بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید : تو بمن گفتی

ازین عشق حذر کن

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب ، آئینة عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا ، که دلت با دگران است

تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن

با تو گفتنم :  

حذر از عشق ؟

ندانم

سفر از پیش تو ؟

هرگز نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم

باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم

رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم

بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

فریدون مشیری

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید

داستان غم پنهانی من گوش کنید

قصه بی سر و سامانی من گوش کنید

گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی

سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم

ساکن کوی بت عربده‌جویی بودیم

عقل و دین باخته، دیوانه‌ی رویی بودیم

بسته‌ی سلسله‌ی سلسله مویی بودیم

کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود

یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت

سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت

اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت

یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

اول آن کس که خریدار شدش من بودم

باعث گرمی بازار شدش من بودم

چاره اینست و ندارم به از این رای دگر

که دهم جای دگر دل به دل‌آرای دگر

چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر

بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر

بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود

من بر این هستم و البته چنین خواهدبود

پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی‌ست

حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی‌ست

قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دویکی‌ست

نغمه‌ی بلبل و غوغای زغن هر دو یکی‌ست

این ندانسته که قدر همه یکسان نبود

زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود

چون چنین است پی کار دگر باشم به

چند روزی پی دلدار دگر باشم به

عندلیب گل رخسار دگر باشم به

مرغ خوش نغمه‌ی گلزار دگر باشم به

نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش

سازم از تازه جوانان چمن ممتازش

آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست

می‌توان یافت که بر دل ز منش یاری هست

از من و بندگی من اگر اشعاری هست

بفروشد که به هر گوشه خریداری هست

به وفاداری من نیست در این شهر کسی

بنده‌ای همچو مرا هست خریدار بسی

مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است

راه سد بادیه‌ی درد بریدیم بس است

قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است

اول و آخر این مرحله دیدیم بس است

بعد از این ما و سرکوی دل‌آرای دگر

با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر

شعر از وحشی بافقی

شنبه 24 دی 1390برچسب:شرح پریشانی , وحشی بافقی , :: 12:2 ::  نويسنده : خلیل رنجبر

دل خود را بديدار تو حاجتمند ميدانم

                      غم هجر تو بنيادم بخواهد كندميدانم
مرا گوئي سر خود گيروپايم بسته ئي محكم
                      عظيم آشفته ام ليكن خلاص از بند ميدانم
رخت پوشيده بوداز من دل گمراه و من هرگز
                     حديث اونميگويم بكس هر چند ميدانم
تو ميگويي كزين پس من وفاورزم بلي خوبان
                     بگوئيداين حكايتهاونتوانند ميدانم
بمردم اوحدي زين پس مده پندو ببين او را
                     كه چونش عاشقم با آنكه خيلي پند ميدانم
شعر از اوحدي مراغه اي

 

ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن

دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن

نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن

پیش باز عشق آئین کبوتر داشتن

سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن

تن بیاد روی جانان اندر آذر داشتن

اشک را چون لعل پروردن بخوناب جگر

دیده را سوداگر یاقوت احمر داشتن

هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن

هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن

آب حیوان یافتن بیرنج در ظلمات دل

زان همی نوشیدن و یاد سکندر داشتن

از برای سود، در دریای بی پایان علم

عقل را مانند غواصان، شناور داشتن

گوشوار حکمت اندر گوش جان آویختن

چشم دل را با چراغ جان منور داشتن

در گلستان هنر چون نخل بودن بارور

عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتن

از مس دل ساختن با دست دانش زر ناب

علم و جان را کیمیاگر داشتن

همچو مور اندر ره همت همی پا کوفتن

چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن

ای غنچه ی خندان چرا خون در دل ما می کنی؟

خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا می کنی؟

از تیر کجتابی تو آخر کمان شد قامتم

کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا می کنی

ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را

با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا می کنی

با چون منی نازک خیال ابرو کشیدن از ملال

زشت است ای وحشی غزال٬ ما چه زیبا می کنی

امروز ما بیچارگان امید فردایش نیست

این دانی و با ما هنوز امروز و فردا می کنی؟

ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن

در گوشه ی میخانه هم ما را تو پیدا می کنی

ما شهریارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن

شور افکن و شیرین سخن اما تو غوغا می کنی

محمد حسین بهجت تبریزی(شهریار)

یا على باز از خدا دستى به همراه بسیج

جاودان كن در جهان این جلوه و جاه بسیج

یا على خون حسینت كى رود از یادها

گو ببیند زینب این غوغاى خون خواه بسیج

اشك و خون می بارد از آفاق آذربایجان

خود به مژگان رفته آذربایجان راه بسیج

می زداید دود آه خیمه هاى سوخته

خیمه و خرگاه زد در كربلا آه بسیج

كور دل بودند اهل كوفه و بیعت شكن

قوم سلمان است این قوم دل آگاه بسیج

غرش اى شیر خدا ببر و پلنگ خفته را

تا شود صدامیان خرگوش و روباه بسیج

لشگر اسلام شد چون سیل و طوفان در خروش

كفر اگر خود كوه باشد مى‏شود كاه بسیج

رهبر از نصر من اللّه‏ داد فرمان جهاد

تا رسد فتح قریب از نصرت اللّه‏ بسیج

با شعار یا محمد شیعه و سنى یكی است

نیست جز قرآن و حق ذكرى در افواه بسیج

این سفر با فتح پایان باز مى گردد سپاه

می دهد پایان به فتح گاه و بى گاه بسیج

سر به درگاه خدا مى‏ ساید این جهد و جهاد

شهریارا تا بسایى سر به درگاه بسیج

شهریار

شنبه 5 آذر 1390برچسب:استاد محمد حسین شهریار , :: 1:26 ::  نويسنده : خلیل رنجبر

دل ز تن بردی و در جانی هنوز

دردها دادی و درمانی هنوز

آشکارا سینه ام بشکافتی

همچنان در سینه پنهانی هنوز

ملک دل کردی خراب از تیغ ناز

واندرین ویرانه سلطانی هنوز

هر دو عالم،قیمت خود گفته ای

نرخ بالا کن که ارزانی هنوز

ما ز گریه چون نمک بگداختیم

تو ز خنده شکرستانی هنوز

جان ز بند کالبد آزاد گشت

دل به گیسوی تو زندانی هنوز

پیری و شاهد پرستی هم خوشست!

«خسروا»تا کی پریشانی هنوز؟

امیر خسرو دهلوی

خوشا دردی که درمانش تو باشی

خوشا راهی که پایانش تو باشی

خوشا چشمی که رخسار تو بیند

خوشا ملکی که سلطانش تو باشی

خوشا آن دل که دلدارش تو گردی

خوشا جانی که جانانش تو باشی

خوشی و خرمی و کامرانی

کسی دارد که خواهانش تو باشی

چه خوش باشد دل امیدواری

که امید  دل و جانش تو باشی

همه شادی و عشرت باشد ای دوست

در آن خانه که مهمانش تو باشی

فخرالدین عراقی

گفتم خیال وصلت گفتا بخواب بینی

گفتم مثال رویت گفتا در آب بینی

گفتم خواب دیدن زلفت چگونه باشد؟

گفتا که خویشتن را در پیچ و تاب بینی

گفتم رخ تو بینم گفتا زهی تصور

گفتم به خواب جانا گفتا به خواب بینی

گفتم که زلف رویت بنمای تا ببینم

گفتا که در چنین شب چون آفتاب بینی؟

گفتم خراب گشتم در دور چشم مستت

گفتا که هر چه بینی مست و خراب بینی

گفتم لب تو دیدم،صد جان،بهاست او را

گفتا مبصری تو در لعل ناب بینی

گفتم که روز «سلمان»شب شد ز تار مویت

گفتا نگربه رویم تا ماهتاب بینی

جمعه 15 مهر 1390برچسب:گفتم گفتا , سلمان ساوجی, :: 18:5 ::  نويسنده : خلیل رنجبر

«خانه ی دوست کجاست؟»در فلق بود که پرسید سوار،آسمان مکثی کرد.

رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:؟

«نرسیده به درخت،

کوچه باغی است که که از خواب خدا سبز تر است

و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است.

می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ،سر به در می آرد،

پس به سمت گل تنهایی می پیچی،

دو قدم مانده به گل،

پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی

و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد.

در صمیمیت سیال فضا،خش خشی می شنوی:

کودکی می بینی

رفتهاز کاج بلندی بالا،جوجه بردارد از لانه ی نور

و از او می پرسی

خانه ی دوست کجاست.»  

سهراب سپهری

جمعه 15 مهر 1390برچسب:سهراب سپهری, خانه ی دوست کجاست؟, :: 17:52 ::  نويسنده : خلیل رنجبر

به مجنون  گفت روزی عیب  جویی

که پیدا کن به از لیلی نکویی

که لیلی گرچه درچشم تو حوری است

به هرجزئی زحسن او قصوری است

زحرف عیب جو مجنون بر  آشفت

در آن آشفتگی خندان شد و گفت

اگر در دیده ی مجنون  نشینی

به غیر از خوبی لیلی نبینی

تو کی دانی که لیلی چون نکویی است

کزو چشمت همین بر زلف و رویی است

تو قد بینی و مجنون جلوه ی ناز

تو چشم و او نگاه ناوک انداز

تو مو بینی و مجنون  پیچش مو

تو ابرو و اشارت های ابرو

دل مجنون ز شکر خنده خون است

تو لب میبینی و دندان که چون است

کسی کاو را تو  لیلی کرده ای نام

نه  آن لیلی است کز من برده آرام

وحشی بافقی

علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدارا

که به ماسوا فکندی همه سایه هما را

دل اگر خدا شناسی همه در رخ علی بین

به علی شناختم من به خدا قسم خدا را

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند

چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را

مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ

به شرار قهر سوزد همه جان ما سوا را

برو ای گدای مسکین در خانه علی زن

که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را

به جز از علی که گوید به پسر که قاتل من

چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا

به جز از علی که آرد پسری ابوالعجائب

که علم کند به عالم شهدای کربلا را

چو به دوشت عهد بندد زمیان پاکبازان

چو علی که می تواند که به سر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت

متحیرم چه نامم شه ملک لا فتی را

به دو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت

که زکوی او غباری به من آر توتیا را

به امید آنکه شاید برسد به خاک پایش

چه پیام ها سپردم همه سوز دل صبا را

چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان

که زجان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چو نای هر دم ز نوای شوق او دم

که لسان غیب خوش تر بنوازد این نوا را

همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی

به پیام آشنایی بنوازد آشنا را

زنوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب

غم دل به دوست گفتن چه خوش است شهریارا

محمدحسین بهجت تبریزی- شهریار

سوی خود خوان یک رهم تا تحفه جان آرم تو را

جان نثار افشان خاک آستان آرم تو را

از کدامین باغی ای مرغ سحر با من بگوی

تا پیام طایر هم آشیان آرم تو را

من خموشم حال من می‌پرسی ای همدم که باز

نالم و از ناله‌ی خود در فغان آرم تو را

شکوه از پیری کنی زاهد بیا همراه من

تا به میخانه برم پیر و جوان آرم تو را

ناله بی‌تاثیر و افغان بی‌اثر چون زین دو من

بر سر مهر ای مه نامهربان آرم تو را

گر نیارم بر زبان از غیر حرفی چون کنم

تا به حرف ای دلبر نامهربان آرم تو را

در بهار از من مرنج ای باغبان گاهی اگر

یاد از بی برگی فصل خزان آرم تو را

خامشی از قصه‌ی عشق بتان هاتف چرا

باز خواهم بر سر این داستان آرم تو را

رمضان رفت و ندانم كه ز ما بد خشنود

يا نه! ‌انديشه آن ذوق دل ما بربود؟

عمل ما اگر اين است كه ما مي‌بينيم

نرود ماه مبارك زبر ما خشنود

از شب قدر ندانيم نشاني جز نام

چشم‌آلوده ما محرم آن حال نبود

جان از آتش نبرد خواجه كه از مطبخ او

نيست در ديده درويش نصيبي جز دود

روزه آن راست مبارك كه ز طاعت شب و روز

او نياسود و فقير از كرمش مي‌آسود

سه شنبه 15 شهريور 1390برچسب:اشعار همام تبريزي, دیوان همام تبريزي, :: 23:58 ::  نويسنده : خلیل رنجبر

ای غره ماه از اثر صنع تو غرا

وی طره شب از دم لطف تو مطرا

نوک قلم صنع تودر مبدا فطرت

انگیخته برصفحه‌ی کن صورت اشیا

سجاده نشینان نه ایوان فلک را

حکم تو فروزنده قنادیل زوایا

هم رازق بی ریبی و هم خالق بی عیب

هم ظاهر پنهانی و هم باطن پیدا

مامور تو از برگ سمن تا بسمندر

مصنوع تو از تحت ثری تا بثریا

توحید تو خواند بسحر مرغ سحر خوان

تسبیح تو گوید بچمن بلبل گویا

برقله‌ی کهسار زنی بیرق خورشید

برپرده‌ی زنگار کشی پیکر جوزا

از عکس رخ لاله عذران سپهری

چون منظر مینو کنی این چنبر مینا

بید طبری را کند از امر تو بلبل

وصف الف قامت ممدوده‌ی حمرا

از رایحه‌ی لطف تو ساید گل سوری

در صحن چمن لخلخه‌ی عنبر سارا

تا از دم جان پرور او زنده شود خاک

در کالبد باد دمی روح مسیحا

خواجو نسزد مدح و ثنا هیچ ملک را

آلا ملک العرش تبارک و تعالی

ز خاک کوی تو هر خار سوسنی است مرا
به زیر زلف تو هر موی مسکنی است مرا
برای آنکه ز غیر تو چشم بردوزم
به جای هر مژه بر چشم سوزنی است مرا
ز بسکه بر سر کوی تو اشک ریخته‌ام
ز لعل در بر هر سنگ دامنی است مرا
فلک موافقت من کبود درپوشید
چو دید کز تو بهر لحظه شیونی است مرا
از آن زمان که ز تو لاف دوستی زده‌ام
بهر کجا که رفیقی است دشمنی است مرا
هر آنکه آب من از دیده زیر کاه تو دید
یقین شناخت که بر باد خرمنی است مرا
به دام عشق تو درمانده‌ام چو خاقانی
اگر نه بام فلک خوش نشیمنی است مرا

سه شنبه 15 شهريور 1390برچسب:دیوان خاقانی, اشعار خاقانی, :: 20:48 ::  نويسنده : خلیل رنجبر

صبا ز طره جانان من چه می خواهی

ز روزگار پریشان من چه می خواهی

دلم ببردی و گویی که جان بیار ای دوست

بحیرتم که تو از جان من چه می خواهی

دو باره آمدی ای سیل غم نمی دانم

دگر ز کلبه ی ویران من چه می خواهی

جز آشیانه بلبل گلی به شاخ نماند

صبا ! دگر ز گلستان من چه می خواهی

کمال یافت نهالت ز آب چشم بهار

جز اینقدر گل خنادن من چه می خواهی

شعر از : ملک الشعراء بهار

عمر حقیقت به سر شد

عهد و وفا پی‌سپر شد

ناله‌ی عاشق، ناز معشوق

هر دو دروغ و بی‌اثر شد

راستی و مهر و محبت فسانه شد

قول و شرافت همگی از میانه شد

از پی دزدی وطن و دین بهانه شد

دیده تر شد

ظلم مالک، جور ارباب

زارع از غم گشته بی‌تاب

ساغر اغنیا پر می ناب

جام ما پر ز خون جگر شد

ای دل تنگ! ناله سر کن

از قویدستان حذر کن

از مساوات صرفنظر کن

ساقی گلچهره! بده آب آتشین

پرده‌ی دلکش بزن، ای یار دلنشین!

ناله برآر از قفس، ای بلبل حزین!

کز غم تو، سینه‌ی من پرشرر شد

کز غم تو سینه‌ی من پرشرر، پرشرر، پرشرر شد

شعر از : ملک الشعراء بهار

مرغ سحر ناله سر کن

داغ مرا تازه‌تر کن

زآه شرربار این قفس را

برشکن و زیر و زبر کن

بلبل پربسته! ز کنج قفس درآ

نغمه‌ی آزادی نوع بشر سرا

وز نفسی عرصه‌ی این خاک توده را

پر شرر کن

ظلم ظالم، جور صیاد

آشیانم داده بر باد

ای خدا! ای فلک! ای طبیعت!

شام تاریک ما را سحر کن

نوبهار است، گل به بار است

ابر چشمم ژاله‌بار است

این قفس چون دلم تنگ و تار است

شعله فکن در قفس، ای آه آتشین!

دست طبیعت! گل عمر مرا مچین

جانب عاشق، نگه ای تازه گل! از این

بیشتر کن

مرغ بیدل! شرح هجران مختصر، مختصر، مختصر کن

شعر از : ملک الشعراء بهار

ديرگاهي است كه در اين تنهايي
رنگ خاموشي در طرح لب است.
بانگي از دور مرا مي خواند
ليك پاهايم در قير شب است
رخنه اي نيست در اين تاريكي:
در و ديوار به هم پيوسته.
سايه اي لغزد اگر روي زمين
نقش وهمي است ز بندي رسته.
نفس آدم ها
سر بسر افسرده است
روزگاري است در اين گوشه پژمرده هوا
هر نشاطي مرده است.
دست جادويي شب
در به روي من و غم مي بندد
مي كنم هر چه تلاش‌،
او به من مي خندد .
نقش هايي كه كشيدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود .
طرح هايي كه فكندم در شب‌،
روز پيدا شد و با پنبه زدود .
ديرگاهي است كه چون من همه را
رنگ خاموشي در طرح لب است .
جنبشي نيست در اين خاموشي
دست ها پاها در قير شب است.

آراسته آمدي بر ما

احسنت و زه اي نگار زيبا

کز تو به خودم نماند پروا

امروز به جاي تو کسم نيست

آراسته کن تو مجلس ما

بگشاي کمر پياله بستان

تا کي سفر و نشاط صحرا

تا کي کمر و کلاه و موزه

بدرود کنيم دي و فردا

امروز زمانه خوش گذاريم

با تو چکنم به جز مدارا

من طاقت هجر تو ندارم

جمعه 11 شهريور 1390برچسب:سنایی غزنوی , اشعار سنایی غزنوی, :: 22:4 ::  نويسنده : خلیل رنجبر

گر من این دوستی تو ببرم تا لب گور           بزنم نعره ولیکن ز تو بینم هنرا

اثر میر نخواهم که بماند به جهان     میر خواهم که بماند به جهان در اثرا

هر کرا رفت، همی باید رفته شمری            هر کرا مرد، همی باید مرده شمرا

پوپک دیدم به حوالی سرخس                      بانگک بر برده با بر اندرا

چادرکی دیدم رنگین برو                    رنگ بسی گونه بر آن چادرا

ای پرغونه و باژگونه جهان                مانده من از تو به شگفت اندرا

جهانا چنینی تو با بچگان                    که گه مادری و گاه مادندرا

نه پاذیر باید ترا نه ستون                   نه دیوار خشت و نه زآهن درا

به حق نالم ز هجر دوست زارا                      سحر گاهان چو بر گلبن هزارا

قضا، گر داد من نستاند از تو                         ز سوز دل بسوزانم قضا را

چو عارض برفروزی می‌بسوزد                     چو من پروانه بر گردت هزارا

نگنجم در لحد، گر زان که لختی                    نشینی بر مزارم سوکوارا

جهان اینست وچونینست تا بود                    و همچونین بود اینند، یارا

به یک گردش به شاهنشاهی آرد                دهد دیهیم و تاج وگوشوارا

توشان زیر زمین فرسوده کردی                   زمین داده بریشان بر زغارا

جمعه 11 شهريور 1390برچسب:رودکی , دیوان اشعار رودکی, :: 21:39 ::  نويسنده : خلیل رنجبر

ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم                  وین یکدم عمر را غنیمت شمریم

فردا که ازین دیر فنا درگذریم                        با هفت هزار سالگان سر بسریم

.................

این چرخ فلک که ما در او حیرانیم                 فانوس خیال از او مثالی دانیم

خورشید چراغداران و عالم فانوس             ما چون صوریم کاندر او حیرانیم

.................

برخیز ز خواب تا شرابی بخوریم                   زان پیش که از زمانه تابی بخوریم

کاین چرخ ستیزه روی ناگه روزی                 چندان ندهد زمان که آبی بخوریم

.................

برخیزم و عزم باده ناب کنم               رنگ رخ خود به رنگ عناب کنم

این عقل فضول پیشه را مشتی می                       بر روی زنم چنانکه در خواب کنم

.................

بر مفرش خاک خفتگان می‌بینم                   در زیرزمین نهفتگان می‌بینم

چندانکه به صحرای عدم مینگرم                  ناآمدگان و رفتگان می‌بینم

.................

تا چند اسیر عقل هر روزه شویم                  در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم

در ده تو بکاسه می از آن پیش که ما                       در کارگه کوزه‌گران کوزه شویم

.................

چون نیست مقام مادر این دهر مقیم          پس بی می و معشوق خطائیست عظیم

تا کی ز قدیم و محدث امیدم و بیم    چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم

.................

خورشید به گل نهفت می‌نتوانم                   و اسراز زمانه گفت می‌نتوانم

از بحر تفکرم برآورد خرد                    دری که ز بیم سفت می‌نتوانم

.................

دشمن به غلط گفت من فلسفیم     ایزد داند که آنچه او گفت نیم

لیکن چو در این غم آشیان آمده‌ام    آخر کم از آنکه من بدانم که کیم

جمعه 11 شهريور 1390برچسب:خیام نیشاپوری , رباعیات خیام, :: 21:27 ::  نويسنده : خلیل رنجبر

دلا تا به کی، از در دوست دوری                    گرفتار دام سرای غروری؟

نه بر دل تو را، از غم دوست،دردی       نه بر چهره از خاک آن کوی، گردی

ز گلزار معنی،نه رنگی،نه بویی     در این کهنه گنبد،نه هایی،نه هویی

تو را خواب غفلت گرفته است در بر                چه خواب گران است، الله اکبر

چرا این چنین عاجز و بی‌نوایی              بکن جستجویی، بزن دست و پایی

سوئال علاج، از طبیبان دین کن             توسل به ارواح آن طیبین کن

دو دست دعا را برآور، به زاری    همی گو به صدعجز و صدخواستاری

الهی به زهرا،الهی به سبطین      که می‌خواندشان،مصطفی قرةالعین

الهی به سجاد، آن معدن علم               الهی به باقر، شه کشور حلم

الهی به صادق، امام اعاظم                  الهی، به اعزاز موسی کاظم

الهی، به شاه رضا، قائد دین                 به حق تقی، خسرو ملک تمکین

الهی، به نقی، شاه عسکر                   بدان عسکری کز ملک داشت لشکر

الهی به مهدی که سالار دین است                شه پیشوایان اهل یقین است

که بر حال زار بهائی عاصی                   سر دفتر اهل جرم و معاصی

که در دام نفس و هوی اوفتاده             به لهو و لعب، عمر بر باد داده

جمعه 11 شهريور 1390برچسب:شیخ بهائی , مثنویات , اشعار شیخ بهائی, :: 20:2 ::  نويسنده : خلیل رنجبر

ای جهان دیده بود خویش از تو              هیچ بودی نبوده پیش از تو

در بدایت بدایت همه چیز             در نهایت نهایت همه چیز

ای برآرنده سپهر بلند                  انجم افروز و انجمن پیوند

آفریننده خزاین جود                    مبدع و آفریدگار وجود

سازمند از تو گشته کار همه                 ای همه و آفریدگار همه

هستی و نیست مثل و مانندت              عاقلان جز چنین ندانندت

روشنی پیش اهل بینائی           نه به صورت به صورت آرائی

به حیاتست زنده موجودات                   زنده لیک از وجود تست حیات

ای جهان را ز هیچ سازنده                     هم نوا بخش و هم نوازنده

نام تو کابتدای هر نامست           اول آغاز و آخر انجامست

اول الاولین به پیش شمار                    و آخرالاخرین به آخر کار

هست بود همه درست به تو                بازگشت همه به تست به تو

بسته بر حضرت تو راه خیال                  بر درت نانشسته گرد زوال

تو نزادی و آن دیگر زادند             تو خدائی و آن دیگر بادند

به یک اندیشه راه بنمائی           به یکی نکته کار بگشائی

جمعه 11 شهريور 1390برچسب:نظامی گنجوی , هفت پیکر, :: 19:57 ::  نويسنده : خلیل رنجبر

ای دل عبث مخور غم دنیا را                 فکرت مکن نیامده فردا را

کنج قفس چو نیک بیندیشی                 چون گلشن است مرغ شکیبا را

بشکاف خاک را و ببین آنگه                   بی مهری زمانه‌ی رسوا را

این دشت، خوابگاه شهیدانست           فرصت شمار وقت تماشا را

از عمر رفته نیز شماری کن                  مشمار جدی و عقرب و جوزا را

دور است کاروان سحر زینجا                 شمعی بباید این شب یلدا را

در پرده صد هزار سیه کاریست             این تند سیر گنبد خضرا را

پیوند او مجوی که گم کرد است           نوشیروان و هرمز و دارا را

این جویبار خرد که می‌بینی                  از جای کنده صخره‌ی صما را

آرامشی ببخش توانی گر           این دردمند خاطر شیدا را

افسون فسای افعی شهوت را             افسار بند مرکب سودا را

پیوند بایدت زدن ای عارف           در باغ دهر حنظل و خرما را

زاتش بغیر آب فرو ننشاند           سوز و گداز و تندی و گرما را

پنهان هرگز می‌نتوان کردن                    از چشم عقل قصه‌ی پیدا را

دیدار تیره‌روزی نابینا                    عبرت بس است مردم بینا را

جمعه 11 شهريور 1390برچسب:دیوان پروین اعتصامی , اشعار پروین اعتصامی, :: 17:1 ::  نويسنده : خلیل رنجبر

خوشا آنانکه الله یارشان بی       بحمد و قل هو الله کارشان بی

خوشا آنانکه دایم در نمازند         بهشت جاودان بازارشان بی

.................

دلم میل گل باغ ته دیره              درون سینه‌ام داغ ته دیره

بشم آلاله زاران لاله چینم                     وینم آلاله هم داغ ته دیره

.................

به صحرا بنگرم صحرا ته وینم      به دریا بنگرم دریا ته وینم

بهر جا بنگرم کوه و در و دشت     نشان روی زیبای ته وینم

.................

غمم غم بی و همراز دلم غم        غمم همصحبت و همراز و همدم

غمت مهله که مو تنها نشینم      مریزا بارک الله مرحبا غم

.................

غم و درد مو از عطار واپرس       درازی شب از بیمار واپرس

خلایق هر یکی صد بار پرسند        تو که جان و دلی یکبار واپرس

.................

دلت ای سنگدل بر ما نسوجه       عجب نبود اگر خارا نسوجه

بسوجم تا بسوجانم دلت را         در آذر چوب تر تنها نسوجه

اول دفتر به نام ایزد دانا

صانع پروردگار حی توانا

اکبر و اعظم خدای عالم و آدم

صورت خوب آفرید و سیرت زیبا

از در بخشندگی و بنده نوازی

 مرغ هوا را نصیب و ماهی دریا

قسمت خود میخورند منعم و درویش

 روزی خود میبرند پشه و عنقا

حاجت موری به علم غیب بداند

در بن چاهی به زیر صخره صما

جانور از نطفه میکند شکر از نی

برگتر از چوب خشک و چشمه ز خارا

شربت نوش آفرید از مگس نحل

نخل تناور کند ز دانه خرما

از همگان بینیاز و بر همه مشفق

از همه عالم نهان و بر همه پیدا

پرتو نور سرادقات جلالش

 از عظمت ماورای فکرت دانا

خود نه زبان در دهان عارف مدهوش

 حمد و ثنا میکند که موی بر اعضا

هر که نداند سپاس نعمت امروز

 حیف خورد بر نصیب رحمت فردا

بارخدایا مهیمنی و مدبر

وز همه عیبی مقدسی و مبرا

ما نتوانیم حق حمد تو گفتن

با همه کروبیان عالم بالا

سعدی از آن جا که فهم اوست سخن گفت

ور نه کمال تو وهم کی رسد آن جا

جمعه 11 شهريور 1390برچسب:سعدی , بوستان سعدی , غزلیات سعدی, :: 14:25 ::  نويسنده : خلیل رنجبر

روم به جای دگر ، دل دهم به یار دگر

هوای یار دگر دارم و دیار دگر

به دیگری دهم این دل که خوار کرده‌ی تست

چرا که عاشق تو دارد اعتبار دگر

میان ما و تو ناز و نیاز بر طرف است

به خود تو نیز بده بعد از این قرار دگر

خبر دهید به صیاد ما که ما رفتیم

به فکر صید دگر باشد و شکار دگر

خموش وحشی از انکار عشق او کاین حرف

حکایتیست که گفتی هزار بار دگر

جمعه 11 شهريور 1390برچسب:وحشی بافقی , دیوان وحشی بافقی, :: 14:17 ::  نويسنده : خلیل رنجبر

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد

درباره وبلاگ

باسلام و درود بر شما کاربر عزیز، ورود شما را به این وبلاگ خوش آمد عرض میکنم ، اين وبلاگ مجموعه اي از اشعار نامی شعرای ایران مي باشد. امیدوارم مطالب این وبلاگ مورد استفاده شما قرار گیرد اميد است قدمي كوچك در جهت اشاعه ي فرهنگ و ادبیات ایران زمین بر دارم . این وبلاگ در پايگاه ساماندهي وزارت فرهنگ اسلامي ثبت شده است.
آخرین مطالب
نويسندگان




Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت