کاروان گلها
حاوی بهترین غزلیات شورانگیز از شعرای نامی ایران
سید محمدحسین بهجت تبریزی (شهریار) در دیـــــاری كه در او نیست كســی یار كســــی كاش یارب كه نیفتد به كسی كار كسی هــــــر كس آزار منِ زار پســـــندیــــــد ولــــــــــی نپـــســـــندیــــد دلِ زار مـن آزارِ كســــی آخــــــرش محــــنت جانــــكاه به چـــــاه انـــــدازد هركه چون ماه برافروخت شبِ تارِكسـی سودش این بس كه به هیچش بفروشند چو من هر كه باقیمت جان بود خریدار كســـی جمعه 20 آذر 1394برچسب:دیوان اشعار شهریار ، شهریار تبریزی،شعر شهریار, :: 21:44 :: نويسنده : خلیل رنجبر اشتياق تو مرا سوخت کجايي، بازآ آه ، تاکي ز سفر باز نيايي ، بازآ گرهمان بر سرخونريزي مايي ، بازآ شده نزديک که هجران تو، مارا بکشد وقت آنست که لطفي بنمايي، بازآ کردهاي عهد که بازآيي و ما را بکشي جان من اينهمه بي رحم چرايي، بازآ رفتي و باز نميآيي و من بي تو به جان گرچه مستوجب سد گونه جفايي، بازآ وحشي از جرم همين کز سر آن کو رفتي شنبه 16 آذر 1392برچسب:اشعار وحشی بافقی ، دیوان وحشی بافقی, :: 20:11 :: نويسنده : خلیل رنجبر دل به دلبر گر سپاری دل بری دل بری کن تا بیابی دلبری هرکه انسانست از این سان خوانمش آن چنان انسان بسی به از پری از سر سر در گذر چون عاشقان عشقبازی نیست کار سرسری گر بیاری جام می یابی ز ما هر چه آری نزد ما آن را بری جان به جانان ده بسی نامش مبر حیف باشد نام جائی گر بری چون خلیل الله همه بتها شکن تا نباشی بت پرست آذری نعمت الله را اگر یابی خوشست زان که دارد معجز پیغمبری شاه نعمت الله ولی جمعه 24 آبان 1392برچسب:اشعار شاه نعمت الله ولی ، دیوان اشعار شاه نعمت الله ولی, :: 22:12 :: نويسنده : خلیل رنجبر جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را به یاد یار دیرین کاروان گم کرده رامانم که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان خدا را بر مگردان این بلای آسمانی را نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن که از آب بقا جویند عمر جاودانی را شهریار جمعه 24 آبان 1392برچسب:جوانی در شعر شهریار، دیوان اشعار شهریار، محمد حسین بهجت تبریزی, :: 21:53 :: نويسنده : خلیل رنجبر پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکند بلبل شوقم هوای نغمهخوانی میکند همتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست طاقتم اظهار عجز و ناتوانی میکند بلبلی در سینه مینالد هنوزم کاین چمن با خزان هم آشتی و گلفشانی میکند ما به داغ عشقبازیها نشستیم و هنوز چشم پروین همچنان چشمکپرانی میکند نای ما خاموش ولی این زهرهی شیطان هنوز با همان شور و نوا دارد شبانی میکند گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان با همین نخوت که دارد آسمانی میکند سالها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز در درونم زنده است و زندگانی میکند با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من خاطرم با خاطرات خود تبانی میکند بیثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی چون بهاران میرسد با من خزانی میکند طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند آنچه گردون میکند با ما نهانی میکند میرسد قرنی به پایان و سپهر بایگان دفتر دوران ما هم بایگانی میکند شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید ور نه قاضی در قضا نامهربانی میکند شهریار جمعه 24 آبان 1392برچسب:جوانی در شعر شهریار، دیوان اشعار شهریار، محمد حسین بهجت تبریزی, :: 21:46 :: نويسنده : خلیل رنجبر گفتم رخ تو بهار خندان منست گفت آن تو نیز باغ و بستان منست گفتم لب شکرین تو آن منست گفت از تو دریغ نیست گر جان منست ............................. غم دیدم از آن کس که مرا میباید ببریدم ازو تا دل من بگشاید نا دیدن او مرا همی بگزاید گرگ آشتیی کنم چه تا پیش آید شنبه 13 مهر 1392برچسب:رباعی از فرخی سیستانی ، دیوان اشعار, :: 15:37 :: نويسنده : خلیل رنجبر بشنو از نی چون حکایت میکند شنبه 13 مهر 1392برچسب:شعر بشنو از نی چون حکایت میکند از مولوی ، دیوان اشعار مولوی, :: 15:27 :: نويسنده : خلیل رنجبر هر چه گفتم عیان شود به خدا
پیر ما هم جوان شَود به خدا
در میخانه را گشاد یقین
ساقی عاشقان شود به خدا
هر چه گفتم همه چنان گردید
هر چه گویم همان شود به خدا
از سر ذوق این سخن گفتم
بشنو از من که آن شود به خدا
آینه گیش چشک می آرم
نور آن رو عیان شود به خدا
باز علم بلیغ می خوانم
این معانی بیان شود به خدا
گوش کن گفتهٔ خوش سید
این چنین آن چنان شود به خدا
سه شنبه 10 ارديبهشت 1392برچسب:دیوان اشعار شاه نعمت الله ولی, :: 1:27 :: نويسنده : خلیل رنجبر
دوش در حـــــــلقه مــا قصــه گـــیسوی تــو بــود تا دل شب سخـــن از سلسلـــــه مـــــوی تـوبــــود دل که از ناوک مـــژگان تو در خــــــــون میگشت باز مشتـــــاق کمانخــــــانه ابــــــــروی تو بـــود هم عفــــــا لله صبــا کــز تـــو پیامــــی میـــــــداد ورنه در کس نـــرسیـــــــدم کــه از کـــوی توبود عالم از شور و شر عشق خبــر هیچ نــــــداشت فتنه انگیــــز جهــــان غمـــــزه جادوی تو بــــود من سر گشته هم از اهــــــل سلامت بــــــــــودم دام را هــــــم شکن طـــره هنــــــــدوی تــو بود بگشا بنـــــــد قبـــا تا بگشـــــایـــــــد دل مـــــن که گشـــــادی که مــــــرا بود ز پهلـوی تو بود بوفـــای تو کــــه بر تــــربت حـــــــافظ بگـــــــــذر کـــز جهان مــــــی شد و در آرزوی روی تو بود پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:دوش در حـــــــلقه مــا قصــه گـــیسوی تــو بــود , دیوان حافظ , اشعار حافظ, :: 16:15 :: نويسنده : خلیل رنجبر دست از طلب ندارم تا کام من برآید یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر کز آتش درونم دود از کفن برآید بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید جان بر لبست و حسرت در دل که از لبانش نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم خود کام تنگدستان کی زان دهن برآید گویند ذکر خیرش در خیل عشقبازان هر جا که نام حافظ در انجمن برآید حافظ بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک شاخههای شسته، باران خورده، پاک آسمان آبی و ابر سپيد برگهای سبز بيد عطر نرگس، رقص باد نغمه شوق پرستوهای شاد خلوت گرم کبوترهای مست نرم نرمک می رسد اينک بهار خوش به حال روزگار خوش به حال چشمه ها و دشتها خوش به حال دانهها و سبزهها خوش به حال غنچههای نيمهباز خوش به حال دختر ميخک که می خندد به ناز خوش به حال جام لبريز از شراب خوش به حال آفتاب ای دل من گرچه در اين روزگار جامه رنگين نمی پوشی به کام باده رنگين نمی بينی به جام نقل و سبزه در ميان سفره نيست جامت از آن می که می بايد تهی است ای دريغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسيم ای دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب ای دريغ از ما اگر کامی نگيريم از بهار گر نکوبی شيشه غم را به سنگ هفت رنگش میشود هفتاد رنگ فريدون مشيری پنج شنبه 3 فروردين 1391برچسب:نرم نرمک می رسد اينک بهار , فريدون مشيری, :: 10:47 :: نويسنده : خلیل رنجبر بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره پیچید یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت من همه محو تماشای نگاهت آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشه ماه فرو ریخته در آب شاخه ها دست برآورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ یادم آید : تو بمن گفتی ازین عشق حذر کن لحظه ای چند بر این آب نظر کن آب ، آئینة عشق گذران است تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است باش فردا ، که دلت با دگران است تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن با تو گفتنم : حذر از عشق ؟ ندانم سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد چون کبوتر لب بام تو نشستم تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم اشکی از شاخه فرو ریخت مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت اشک در چشم تو لرزید ماه بر عشق تو خندید یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم پای در دامن اندوه کشیدم نگسستم ، نرمیدم رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم فریدون مشیری یک شنبه 25 دی 1390برچسب:بی تو , مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم , فریدون مشیری, :: 19:20 :: نويسنده : خلیل رنجبر دوستان شرح پریشانی من گوش کنید داستان غم پنهانی من گوش کنید قصه بی سر و سامانی من گوش کنید گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم ساکن کوی بت عربدهجویی بودیم عقل و دین باخته، دیوانهی رویی بودیم بستهی سلسلهی سلسله مویی بودیم کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود یک گرفتار از این جمله که هستند نبود نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت اول آن کس که خریدار شدش من بودم باعث گرمی بازار شدش من بودم چاره اینست و ندارم به از این رای دگر که دهم جای دگر دل به دلآرای دگر چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود من بر این هستم و البته چنین خواهدبود پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکیست حرمت مدعی و حرمت من هردو یکیست قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دویکیست نغمهی بلبل و غوغای زغن هر دو یکیست این ندانسته که قدر همه یکسان نبود زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود چون چنین است پی کار دگر باشم به چند روزی پی دلدار دگر باشم به عندلیب گل رخسار دگر باشم به مرغ خوش نغمهی گلزار دگر باشم به نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش سازم از تازه جوانان چمن ممتازش آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست میتوان یافت که بر دل ز منش یاری هست از من و بندگی من اگر اشعاری هست بفروشد که به هر گوشه خریداری هست به وفاداری من نیست در این شهر کسی بندهای همچو مرا هست خریدار بسی مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است راه سد بادیهی درد بریدیم بس است قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است اول و آخر این مرحله دیدیم بس است بعد از این ما و سرکوی دلآرای دگر با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر شعر از وحشی بافقی دل خود را بديدار تو حاجتمند ميدانم غم هجر تو بنيادم بخواهد كندميدانم
مرا گوئي سر خود گيروپايم بسته ئي محكم
عظيم آشفته ام ليكن خلاص از بند ميدانم
رخت پوشيده بوداز من دل گمراه و من هرگز
حديث اونميگويم بكس هر چند ميدانم
تو ميگويي كزين پس من وفاورزم بلي خوبان
بگوئيداين حكايتهاونتوانند ميدانم
بمردم اوحدي زين پس مده پندو ببين او را
كه چونش عاشقم با آنكه خيلي پند ميدانم
شعر از اوحدي مراغه اي
دو شنبه 28 آذر 1390برچسب:اوحدی مراغه ای , دل خود را بديدار تو حاجتمند ميدانم , :: 22:47 :: نويسنده : خلیل رنجبر
ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن پیش باز عشق آئین کبوتر داشتن سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن تن بیاد روی جانان اندر آذر داشتن اشک را چون لعل پروردن بخوناب جگر دیده را سوداگر یاقوت احمر داشتن هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن آب حیوان یافتن بیرنج در ظلمات دل زان همی نوشیدن و یاد سکندر داشتن از برای سود، در دریای بی پایان علم عقل را مانند غواصان، شناور داشتن گوشوار حکمت اندر گوش جان آویختن چشم دل را با چراغ جان منور داشتن در گلستان هنر چون نخل بودن بارور عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتن از مس دل ساختن با دست دانش زر ناب علم و جان را کیمیاگر داشتن همچو مور اندر ره همت همی پا کوفتن چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن جمعه 25 آذر 1390برچسب:پروین اعتصامی , دیوان اشعار , ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن, :: 17:17 :: نويسنده : خلیل رنجبر ای غنچه ی خندان چرا خون در دل ما می کنی؟ خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا می کنی؟ از تیر کجتابی تو آخر کمان شد قامتم کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا می کنی ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا می کنی با چون منی نازک خیال ابرو کشیدن از ملال زشت است ای وحشی غزال٬ ما چه زیبا می کنی امروز ما بیچارگان امید فردایش نیست این دانی و با ما هنوز امروز و فردا می کنی؟ ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن در گوشه ی میخانه هم ما را تو پیدا می کنی ما شهریارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن شور افکن و شیرین سخن اما تو غوغا می کنی محمد حسین بهجت تبریزی(شهریار) چهار شنبه 23 آذر 1390برچسب:استاد محمد حسین شهریار , اشعار شهریار , ای غنچه ی خندان چرا خون در دل ما می کنی؟, :: 22:20 :: نويسنده : خلیل رنجبر یا على باز از خدا دستى به همراه بسیج جاودان كن در جهان این جلوه و جاه بسیج یا على خون حسینت كى رود از یادها گو ببیند زینب این غوغاى خون خواه بسیج اشك و خون می بارد از آفاق آذربایجان خود به مژگان رفته آذربایجان راه بسیج می زداید دود آه خیمه هاى سوخته خیمه و خرگاه زد در كربلا آه بسیج كور دل بودند اهل كوفه و بیعت شكن قوم سلمان است این قوم دل آگاه بسیج غرش اى شیر خدا ببر و پلنگ خفته را تا شود صدامیان خرگوش و روباه بسیج لشگر اسلام شد چون سیل و طوفان در خروش كفر اگر خود كوه باشد مىشود كاه بسیج رهبر از نصر من اللّه داد فرمان جهاد تا رسد فتح قریب از نصرت اللّه بسیج با شعار یا محمد شیعه و سنى یكی است نیست جز قرآن و حق ذكرى در افواه بسیج این سفر با فتح پایان باز مى گردد سپاه می دهد پایان به فتح گاه و بى گاه بسیج سر به درگاه خدا مى ساید این جهد و جهاد شهریارا تا بسایى سر به درگاه بسیج شهریار شنبه 5 آذر 1390برچسب:استاد محمد حسین شهریار , :: 1:26 :: نويسنده : خلیل رنجبر دل ز تن بردی و در جانی هنوز دردها دادی و درمانی هنوز آشکارا سینه ام بشکافتی همچنان در سینه پنهانی هنوز ملک دل کردی خراب از تیغ ناز واندرین ویرانه سلطانی هنوز هر دو عالم،قیمت خود گفته ای نرخ بالا کن که ارزانی هنوز ما ز گریه چون نمک بگداختیم تو ز خنده شکرستانی هنوز جان ز بند کالبد آزاد گشت دل به گیسوی تو زندانی هنوز پیری و شاهد پرستی هم خوشست! «خسروا»تا کی پریشانی هنوز؟ امیر خسرو دهلوی دو شنبه 16 آبان 1390برچسب:دیوان اشعار امیر خسرو دهلوی , اشعار امیر خسرو دهلوی, :: 17:52 :: نويسنده : خلیل رنجبر خوشا دردی که درمانش تو باشی خوشا راهی که پایانش تو باشی خوشا چشمی که رخسار تو بیند خوشا ملکی که سلطانش تو باشی خوشا آن دل که دلدارش تو گردی خوشا جانی که جانانش تو باشی خوشی و خرمی و کامرانی کسی دارد که خواهانش تو باشی چه خوش باشد دل امیدواری که امید دل و جانش تو باشی همه شادی و عشرت باشد ای دوست در آن خانه که مهمانش تو باشی فخرالدین عراقی گفتم خیال وصلت گفتا بخواب بینی گفتم مثال رویت گفتا در آب بینی گفتم خواب دیدن زلفت چگونه باشد؟ گفتا که خویشتن را در پیچ و تاب بینی گفتم رخ تو بینم گفتا زهی تصور گفتم به خواب جانا گفتا به خواب بینی گفتم که زلف رویت بنمای تا ببینم گفتا که در چنین شب چون آفتاب بینی؟ گفتم خراب گشتم در دور چشم مستت گفتا که هر چه بینی مست و خراب بینی گفتم لب تو دیدم،صد جان،بهاست او را گفتا مبصری تو در لعل ناب بینی گفتم که روز «سلمان»شب شد ز تار مویت گفتا نگربه رویم تا ماهتاب بینی «خانه ی دوست کجاست؟»در فلق بود که پرسید سوار،آسمان مکثی کرد. رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:؟ «نرسیده به درخت، کوچه باغی است که که از خواب خدا سبز تر است و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است. می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ،سر به در می آرد، پس به سمت گل تنهایی می پیچی، دو قدم مانده به گل، پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد. در صمیمیت سیال فضا،خش خشی می شنوی: کودکی می بینی رفتهاز کاج بلندی بالا،جوجه بردارد از لانه ی نور و از او می پرسی خانه ی دوست کجاست.» سهراب سپهری به مجنون گفت روزی عیب جویی که پیدا کن به از لیلی نکویی که لیلی گرچه درچشم تو حوری است به هرجزئی زحسن او قصوری است زحرف عیب جو مجنون بر آشفت در آن آشفتگی خندان شد و گفت اگر در دیده ی مجنون نشینی به غیر از خوبی لیلی نبینی تو کی دانی که لیلی چون نکویی است کزو چشمت همین بر زلف و رویی است تو قد بینی و مجنون جلوه ی ناز تو چشم و او نگاه ناوک انداز تو مو بینی و مجنون پیچش مو تو ابرو و اشارت های ابرو دل مجنون ز شکر خنده خون است تو لب میبینی و دندان که چون است کسی کاو را تو لیلی کرده ای نام نه آن لیلی است کز من برده آرام وحشی بافقی دو شنبه 28 شهريور 1390برچسب:وحشی بافقی, دیوان اشعار وحشی بافقی, شعر لیلی و مجنون, :: 20:46 :: نويسنده : خلیل رنجبر علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدارا که به ماسوا فکندی همه سایه هما را دل اگر خدا شناسی همه در رخ علی بین به علی شناختم من به خدا قسم خدا را به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ به شرار قهر سوزد همه جان ما سوا را برو ای گدای مسکین در خانه علی زن که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را به جز از علی که گوید به پسر که قاتل من چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا به جز از علی که آرد پسری ابوالعجائب که علم کند به عالم شهدای کربلا را چو به دوشت عهد بندد زمیان پاکبازان چو علی که می تواند که به سر برد وفا را نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت متحیرم چه نامم شه ملک لا فتی را به دو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت که زکوی او غباری به من آر توتیا را به امید آنکه شاید برسد به خاک پایش چه پیام ها سپردم همه سوز دل صبا را چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان که زجان ما بگردان ره آفت قضا را چه زنم چو نای هر دم ز نوای شوق او دم که لسان غیب خوش تر بنوازد این نوا را همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی به پیام آشنایی بنوازد آشنا را زنوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب غم دل به دوست گفتن چه خوش است شهریارا محمدحسین بهجت تبریزی- شهریار شنبه 26 شهريور 1390برچسب:علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدارا, دیوان اشعار شهریار, محمدحسین بهجت تبریزی, :: 15:39 :: نويسنده : خلیل رنجبر سوی خود خوان یک رهم تا تحفه جان آرم تو را جان نثار افشان خاک آستان آرم تو را از کدامین باغی ای مرغ سحر با من بگوی تا پیام طایر هم آشیان آرم تو را من خموشم حال من میپرسی ای همدم که باز نالم و از نالهی خود در فغان آرم تو را شکوه از پیری کنی زاهد بیا همراه من تا به میخانه برم پیر و جوان آرم تو را ناله بیتاثیر و افغان بیاثر چون زین دو من بر سر مهر ای مه نامهربان آرم تو را گر نیارم بر زبان از غیر حرفی چون کنم تا به حرف ای دلبر نامهربان آرم تو را در بهار از من مرنج ای باغبان گاهی اگر یاد از بی برگی فصل خزان آرم تو را خامشی از قصهی عشق بتان هاتف چرا باز خواهم بر سر این داستان آرم تو را چهار شنبه 16 شهريور 1390برچسب:هاتف اصفهانی, غزلیات هاتف اصفهانی , دیوان هاتف اصفهانی, :: 19:46 :: نويسنده : خلیل رنجبر رمضان رفت و ندانم كه ز ما بد خشنود يا نه! انديشه آن ذوق دل ما بربود؟ عمل ما اگر اين است كه ما ميبينيم نرود ماه مبارك زبر ما خشنود از شب قدر ندانيم نشاني جز نام چشمآلوده ما محرم آن حال نبود جان از آتش نبرد خواجه كه از مطبخ او نيست در ديده درويش نصيبي جز دود روزه آن راست مبارك كه ز طاعت شب و روز او نياسود و فقير از كرمش ميآسود ای غره ماه از اثر صنع تو غرا وی طره شب از دم لطف تو مطرا نوک قلم صنع تودر مبدا فطرت انگیخته برصفحهی کن صورت اشیا سجاده نشینان نه ایوان فلک را حکم تو فروزنده قنادیل زوایا هم رازق بی ریبی و هم خالق بی عیب هم ظاهر پنهانی و هم باطن پیدا مامور تو از برگ سمن تا بسمندر مصنوع تو از تحت ثری تا بثریا توحید تو خواند بسحر مرغ سحر خوان تسبیح تو گوید بچمن بلبل گویا برقلهی کهسار زنی بیرق خورشید برپردهی زنگار کشی پیکر جوزا از عکس رخ لاله عذران سپهری چون منظر مینو کنی این چنبر مینا بید طبری را کند از امر تو بلبل وصف الف قامت ممدودهی حمرا از رایحهی لطف تو ساید گل سوری در صحن چمن لخلخهی عنبر سارا تا از دم جان پرور او زنده شود خاک در کالبد باد دمی روح مسیحا خواجو نسزد مدح و ثنا هیچ ملک را آلا ملک العرش تبارک و تعالی سه شنبه 15 شهريور 1390برچسب:اشعار خواجوی کرمانی , مجموعه اشعار خواجوی کرمانی , غزلیات, :: 23:38 :: نويسنده : خلیل رنجبر ز خاک کوی تو هر خار سوسنی است مرا صبا ز طره جانان من چه می خواهی ز روزگار پریشان من چه می خواهی دلم ببردی و گویی که جان بیار ای دوست بحیرتم که تو از جان من چه می خواهی دو باره آمدی ای سیل غم نمی دانم دگر ز کلبه ی ویران من چه می خواهی جز آشیانه بلبل گلی به شاخ نماند صبا ! دگر ز گلستان من چه می خواهی کمال یافت نهالت ز آب چشم بهار جز اینقدر گل خنادن من چه می خواهی شعر از : ملک الشعراء بهار یک شنبه 13 شهريور 1390برچسب:ملک الشعراء بهار , اشعار ملک الشعراء بهار, چه میخواهی, :: 20:13 :: نويسنده : خلیل رنجبر عمر حقیقت به سر شد عهد و وفا پیسپر شد نالهی عاشق، ناز معشوق هر دو دروغ و بیاثر شد راستی و مهر و محبت فسانه شد قول و شرافت همگی از میانه شد از پی دزدی وطن و دین بهانه شد دیده تر شد ظلم مالک، جور ارباب زارع از غم گشته بیتاب ساغر اغنیا پر می ناب جام ما پر ز خون جگر شد ای دل تنگ! ناله سر کن از قویدستان حذر کن از مساوات صرفنظر کن ساقی گلچهره! بده آب آتشین پردهی دلکش بزن، ای یار دلنشین! ناله برآر از قفس، ای بلبل حزین! کز غم تو، سینهی من پرشرر شد کز غم تو سینهی من پرشرر، پرشرر، پرشرر شد شعر از : ملک الشعراء بهار شنبه 12 شهريور 1390برچسب:ملک الشعراء بهار , اشعار ملک الشعراء بهار, عمر حقیقت به سر شد, :: 23:19 :: نويسنده : خلیل رنجبر مرغ سحر ناله سر کن داغ مرا تازهتر کن زآه شرربار این قفس را برشکن و زیر و زبر کن بلبل پربسته! ز کنج قفس درآ نغمهی آزادی نوع بشر سرا وز نفسی عرصهی این خاک توده را پر شرر کن ظلم ظالم، جور صیاد آشیانم داده بر باد ای خدا! ای فلک! ای طبیعت! شام تاریک ما را سحر کن نوبهار است، گل به بار است ابر چشمم ژالهبار است این قفس چون دلم تنگ و تار است شعله فکن در قفس، ای آه آتشین! دست طبیعت! گل عمر مرا مچین جانب عاشق، نگه ای تازه گل! از این بیشتر کن مرغ بیدل! شرح هجران مختصر، مختصر، مختصر کن شعر از : ملک الشعراء بهار شنبه 12 شهريور 1390برچسب:ملک الشعراء بهار , اشعار ملک الشعراء بهار, مرغ سحر ناله سر کن, :: 22:53 :: نويسنده : خلیل رنجبر ديرگاهي است كه در اين تنهايي شنبه 12 شهريور 1390برچسب:سهراب سپهری , در قیر شب از دفتر مرگ رنگ , اشعار سهراب سپهری, :: 22:10 :: نويسنده : خلیل رنجبر آراسته آمدي بر ما احسنت و زه اي نگار زيبا کز تو به خودم نماند پروا امروز به جاي تو کسم نيست آراسته کن تو مجلس ما بگشاي کمر پياله بستان تا کي سفر و نشاط صحرا تا کي کمر و کلاه و موزه بدرود کنيم دي و فردا امروز زمانه خوش گذاريم با تو چکنم به جز مدارا من طاقت هجر تو ندارم گر من این دوستی تو ببرم تا لب گور بزنم نعره ولیکن ز تو بینم هنرا اثر میر نخواهم که بماند به جهان میر خواهم که بماند به جهان در اثرا هر کرا رفت، همی باید رفته شمری هر کرا مرد، همی باید مرده شمرا پوپک دیدم به حوالی سرخس بانگک بر برده با بر اندرا چادرکی دیدم رنگین برو رنگ بسی گونه بر آن چادرا ای پرغونه و باژگونه جهان مانده من از تو به شگفت اندرا جهانا چنینی تو با بچگان که گه مادری و گاه مادندرا نه پاذیر باید ترا نه ستون نه دیوار خشت و نه زآهن درا به حق نالم ز هجر دوست زارا سحر گاهان چو بر گلبن هزارا قضا، گر داد من نستاند از تو ز سوز دل بسوزانم قضا را چو عارض برفروزی میبسوزد چو من پروانه بر گردت هزارا نگنجم در لحد، گر زان که لختی نشینی بر مزارم سوکوارا جهان اینست وچونینست تا بود و همچونین بود اینند، یارا به یک گردش به شاهنشاهی آرد دهد دیهیم و تاج وگوشوارا توشان زیر زمین فرسوده کردی زمین داده بریشان بر زغارا ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم وین یکدم عمر را غنیمت شمریم فردا که ازین دیر فنا درگذریم با هفت هزار سالگان سر بسریم ................. این چرخ فلک که ما در او حیرانیم فانوس خیال از او مثالی دانیم خورشید چراغداران و عالم فانوس ما چون صوریم کاندر او حیرانیم ................. برخیز ز خواب تا شرابی بخوریم زان پیش که از زمانه تابی بخوریم کاین چرخ ستیزه روی ناگه روزی چندان ندهد زمان که آبی بخوریم ................. برخیزم و عزم باده ناب کنم رنگ رخ خود به رنگ عناب کنم این عقل فضول پیشه را مشتی می بر روی زنم چنانکه در خواب کنم ................. بر مفرش خاک خفتگان میبینم در زیرزمین نهفتگان میبینم چندانکه به صحرای عدم مینگرم ناآمدگان و رفتگان میبینم ................. تا چند اسیر عقل هر روزه شویم در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم در ده تو بکاسه می از آن پیش که ما در کارگه کوزهگران کوزه شویم ................. چون نیست مقام مادر این دهر مقیم پس بی می و معشوق خطائیست عظیم تا کی ز قدیم و محدث امیدم و بیم چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم ................. خورشید به گل نهفت مینتوانم و اسراز زمانه گفت مینتوانم از بحر تفکرم برآورد خرد دری که ز بیم سفت مینتوانم ................. دشمن به غلط گفت من فلسفیم ایزد داند که آنچه او گفت نیم لیکن چو در این غم آشیان آمدهام آخر کم از آنکه من بدانم که کیم دلا تا به کی، از در دوست دوری گرفتار دام سرای غروری؟ نه بر دل تو را، از غم دوست،دردی نه بر چهره از خاک آن کوی، گردی ز گلزار معنی،نه رنگی،نه بویی در این کهنه گنبد،نه هایی،نه هویی تو را خواب غفلت گرفته است در بر چه خواب گران است، الله اکبر چرا این چنین عاجز و بینوایی بکن جستجویی، بزن دست و پایی سوئال علاج، از طبیبان دین کن توسل به ارواح آن طیبین کن دو دست دعا را برآور، به زاری همی گو به صدعجز و صدخواستاری الهی به زهرا،الهی به سبطین که میخواندشان،مصطفی قرةالعین الهی به سجاد، آن معدن علم الهی به باقر، شه کشور حلم الهی به صادق، امام اعاظم الهی، به اعزاز موسی کاظم الهی، به شاه رضا، قائد دین به حق تقی، خسرو ملک تمکین الهی، به نقی، شاه عسکر بدان عسکری کز ملک داشت لشکر الهی به مهدی که سالار دین است شه پیشوایان اهل یقین است که بر حال زار بهائی عاصی سر دفتر اهل جرم و معاصی که در دام نفس و هوی اوفتاده به لهو و لعب، عمر بر باد داده ای جهان دیده بود خویش از تو هیچ بودی نبوده پیش از تو در بدایت بدایت همه چیز در نهایت نهایت همه چیز ای برآرنده سپهر بلند انجم افروز و انجمن پیوند آفریننده خزاین جود مبدع و آفریدگار وجود سازمند از تو گشته کار همه ای همه و آفریدگار همه هستی و نیست مثل و مانندت عاقلان جز چنین ندانندت روشنی پیش اهل بینائی نه به صورت به صورت آرائی به حیاتست زنده موجودات زنده لیک از وجود تست حیات ای جهان را ز هیچ سازنده هم نوا بخش و هم نوازنده نام تو کابتدای هر نامست اول آغاز و آخر انجامست اول الاولین به پیش شمار و آخرالاخرین به آخر کار هست بود همه درست به تو بازگشت همه به تست به تو بسته بر حضرت تو راه خیال بر درت نانشسته گرد زوال تو نزادی و آن دیگر زادند تو خدائی و آن دیگر بادند به یک اندیشه راه بنمائی به یکی نکته کار بگشائی ای دل عبث مخور غم دنیا را فکرت مکن نیامده فردا را کنج قفس چو نیک بیندیشی چون گلشن است مرغ شکیبا را بشکاف خاک را و ببین آنگه بی مهری زمانهی رسوا را این دشت، خوابگاه شهیدانست فرصت شمار وقت تماشا را از عمر رفته نیز شماری کن مشمار جدی و عقرب و جوزا را دور است کاروان سحر زینجا شمعی بباید این شب یلدا را در پرده صد هزار سیه کاریست این تند سیر گنبد خضرا را پیوند او مجوی که گم کرد است نوشیروان و هرمز و دارا را این جویبار خرد که میبینی از جای کنده صخرهی صما را آرامشی ببخش توانی گر این دردمند خاطر شیدا را افسون فسای افعی شهوت را افسار بند مرکب سودا را پیوند بایدت زدن ای عارف در باغ دهر حنظل و خرما را زاتش بغیر آب فرو ننشاند سوز و گداز و تندی و گرما را پنهان هرگز مینتوان کردن از چشم عقل قصهی پیدا را دیدار تیرهروزی نابینا عبرت بس است مردم بینا را خوشا آنانکه الله یارشان بی بحمد و قل هو الله کارشان بی خوشا آنانکه دایم در نمازند بهشت جاودان بازارشان بی ................. دلم میل گل باغ ته دیره درون سینهام داغ ته دیره بشم آلاله زاران لاله چینم وینم آلاله هم داغ ته دیره ................. به صحرا بنگرم صحرا ته وینم به دریا بنگرم دریا ته وینم بهر جا بنگرم کوه و در و دشت نشان روی زیبای ته وینم ................. غمم غم بی و همراز دلم غم غمم همصحبت و همراز و همدم غمت مهله که مو تنها نشینم مریزا بارک الله مرحبا غم ................. غم و درد مو از عطار واپرس درازی شب از بیمار واپرس خلایق هر یکی صد بار پرسند تو که جان و دلی یکبار واپرس ................. دلت ای سنگدل بر ما نسوجه عجب نبود اگر خارا نسوجه بسوجم تا بسوجانم دلت را در آذر چوب تر تنها نسوجه جمعه 11 شهريور 1390برچسب:اشعار بابا طاهر, باباطاهر عریان , دیوان بابا طاهر - دوبیتی باباطاهر, :: 16:51 :: نويسنده : خلیل رنجبر اول دفتر به نام ایزد دانا صانع پروردگار حی توانا اکبر و اعظم خدای عالم و آدم صورت خوب آفرید و سیرت زیبا از در بخشندگی و بنده نوازی مرغ هوا را نصیب و ماهی دریا قسمت خود میخورند منعم و درویش روزی خود میبرند پشه و عنقا حاجت موری به علم غیب بداند در بن چاهی به زیر صخره صما جانور از نطفه میکند شکر از نی برگتر از چوب خشک و چشمه ز خارا شربت نوش آفرید از مگس نحل نخل تناور کند ز دانه خرما از همگان بینیاز و بر همه مشفق از همه عالم نهان و بر همه پیدا پرتو نور سرادقات جلالش از عظمت ماورای فکرت دانا خود نه زبان در دهان عارف مدهوش حمد و ثنا میکند که موی بر اعضا هر که نداند سپاس نعمت امروز حیف خورد بر نصیب رحمت فردا بارخدایا مهیمنی و مدبر وز همه عیبی مقدسی و مبرا ما نتوانیم حق حمد تو گفتن با همه کروبیان عالم بالا سعدی از آن جا که فهم اوست سخن گفت ور نه کمال تو وهم کی رسد آن جا روم به جای دگر ، دل دهم به یار دگر هوای یار دگر دارم و دیار دگر به دیگری دهم این دل که خوار کردهی تست چرا که عاشق تو دارد اعتبار دگر میان ما و تو ناز و نیاز بر طرف است به خود تو نیز بده بعد از این قرار دگر خبر دهید به صیاد ما که ما رفتیم به فکر صید دگر باشد و شکار دگر خموش وحشی از انکار عشق او کاین حرف حکایتیست که گفتی هزار بار دگر درباره وبلاگ باسلام و درود بر شما کاربر عزیز، ورود شما را به این وبلاگ خوش آمد عرض میکنم ، اين وبلاگ مجموعه اي از اشعار نامی شعرای ایران مي باشد. امیدوارم مطالب این وبلاگ مورد استفاده شما قرار گیرد اميد است قدمي كوچك در جهت اشاعه ي فرهنگ و ادبیات ایران زمین بر دارم . این وبلاگ در پايگاه ساماندهي وزارت فرهنگ اسلامي ثبت شده است. موضوعات آخرین مطالب پيوندها نويسندگان |
||
|